loading...
مطالب جالب.اخبار روز دنیا و..
mohammadali1369 بازدید : 122 چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 نظرات (1)

این داستان رو از دست ندید تا اخر بخونید

ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺧﺎﻧﻮﻣﯽ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺍﺯ ﺳﺮﮐﺎﺭ، ﺩﺭ ﻧﺎﻣﻪ
ﺍﯼ ﻧﻮﺷﺖ : ﻣﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺑﺎ
ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ ...
.
.
.
.
.
ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺘﺨﻮﺍﺏ ﻗﺎﯾﻢ
ﺷﺪ ﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﺒﯿﻨﻪ !!!
ﺷﻮﻫﺮ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺳﺮﮐﺎﺭ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ ﺷﺪ ﻭ ﭼﺸﻤﺶ
ﺑﻪ ﮐﺎﻏﺬ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﻭ ﺧﻮﻧﺪ،،،

ﭘﺲ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻮﺷﺖ،
ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﯿﻦ ﺯﻧﮓ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﺼﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺟﻮﺍﺏ
ﻣﯿﺪﻩ :

ﺳﻼﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻟﺒﺎﺳﺎﻡ ﻭ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻣﯿﺎﻡ، ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ ﺑﺎﺵ
ﻓﺪﺍﺕ ﺷﻢ،،،

ﺧﺪﺍﺭﻭ ﺷﮑﺮ ﺍﯾﻦ ﻋﻔﺮﯾﺘﻪ، ﺯﻧﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﮔﻮﺭﺵ ﻭ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ، ﺍﻧﺸﺎﻟﻠﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﯾﺨﺘﺶ ﻭ ﻧﺒﯿﻨﻢ
ﺍﺻﻸ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﻢ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺑﻮﺩ،،، ﮐﺎﺵ ﻗﺒﻞ
ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﯾﺨﺖ ﻣﮑﺮﻭﻫﺶ ﻭ ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺁﺷﻨﺎ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﺍﻟﻬﯽ ﮐﻪ
ﻗﺮﺑﻮﻥ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻫﺖ ﺑﺮﻡ، ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻟﻢ ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ ﺑﺎﺵ ﻣﻦ ﺗﺎ ﻧﯿﻢ
ﺳﺎﻋﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﭘﯿﺸﺘﻢ.

ﻭ ﺑﻌﺪ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺯﯾﺮﻟﺐ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ
ﺯﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﻍ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﭘﺮﭘﺮ
ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺮﻭﺝ ﺷﻮﻫﺮﺵ، ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ
ﺭﻓﺖ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﭼﯽ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ .
.
.
ﺩﯾﺪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ،،؛
ﺧﻨﮕﻮﻝ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﮐﻒ ﭘﺎﯼ ﭼﭙﺖ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ،،،
ﺁﺧﻪ ﺁﯼ ﮐﯿﻮ ﻻﺍﻗﻞ ﺧﻮﺏ ﺧﻮﺩﺕ ﻭ ﺍﺳﺘﺘﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ، ﻣﻦ ﻣﯿﺮﻡ ﻧﻮﻥ
ﺑﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ... :))

mohammadali1369 بازدید : 117 چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

خوندنيه خداييش

گلايـه دکتر شريـعتي از خـدا و جـواب سهراب سپـهري ...!!!

********

ابتدا گلايه :

خدايا کفر نميگويم،

پريشانم،

چه ميخواهي تو از جانم؟!

مرا بي آنکه خود خواهم اسير زندگي کردي.

خداوندا!

اگر روزي ز عرش خود به زير آيي لباس فقر پوشي

غرورت را براي تکه ناني

به زير پاي نامردان بياندازي

و شب آهسته و خسته

تهي دست و زبان بسته

به سوي خانه باز آيي

زمين و آسمان را کفر ميگويي

نميگويي؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خيز تابستان

تنت بر سايه ي ديوار بگشايي

لبت بر کاسه ي مسي قير اندود بگذاري

و قدري آن طرفتر

عمارتهاي مرمرين بيني

و اعصابت براي سکه اي اين سو و آن سو در روان باشد

زمين و آسمان را کفر ميگويي

نميگويي؟!

خداوندا!

اگر روزي بشر گردي

ز حال بندگانت با خبر گردي

پشيمان ميشوي از قصه خلقت،

از اين بودن، از اين بدعت.

خداوندا تو مسئولي.

خداوندا تو ميداني که انسان بودن و ماندن

در اين دنيا چه دشوار است،

چه رنجي ميکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است

******************************

اين هم جواب سهراب سپهري از زبان خدا:

منم زيبا

که زيبا بنده ام را دوست ميدارم

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو ميگويد

ترا در بيکران دنياي تنهايان

رهايت من نخواهم کرد

رها کن غير من را

آشتي کن با خداي خود

تو غير از من چه ميجويي؟

تو با هر کس به غير از من چه ميگويي؟

تو راه بندگي طي کن عزيز من،

خدايي خوب ميدانم

تو دعوت کن مرا با خود به اشکي،

يا خدايي ميهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست ميدارم

طلب کن خالق خود را،

بجو ما را تو خواهي يافت

که عاشق ميشوي بر ما

و عاشق ميشوم بر تو

که وصل عاشق و معشوق هم،

آهسته ميگويم،خدايي عالمي دارد

تويي زيباتر از خورشيد زيبايم،

تويي والاترين مهمان دنيايم

که دنيا بي تو چيزي چون تو را کم داشت

وقتي تو را من آفريدم

بر خودم احسنت ميگفتم

مگر آيا کسي هم با خدايش قهر ميگردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستي؛

ببينم من تو را از درگهم راندم؟

که ميترساندت از من؟

رها کن آن خداي دور؟!

آن نامهربان معبود.

آن مخلوق خود را

اين منم پروردگار مهربانت

خالقت

اينک صدايم کن مرا با قطره ي اشکي

به پيش آور دو دست خالي خود را

با زبان بسته ات کاري ندارم

ليک غوغاي دل بشکسته ات را من شنيدم

غريب اين زمين خاکي ام.

آيا عزيزم حاجتي داري؟

بگو جز من کس ديگر نميفهمد

به نجوايي صدايم کن.

بدان آغوش من باز است

قسم بر عاشقان پاک با ايمان

قسم بر اسبهاي خسته در ميدان

تو را در بهترين اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن،

تکيه کن بر من

قسم بر روز،

هنگامي که عالم را بگيرد نور

قسم بر اختران روشن اما دور،

رهايت من نخواهم کرد

براي درک آغوشم،

شروع کن،

يک قدم با تو

تمام گامهاي مانده اش با من

mohammadali1369 بازدید : 66 یکشنبه 25 اسفند 1392 نظرات (1)

یه روز یه آقایی با بچه ش ميرن سينما ميبينن جلوشون يه كچل نشسته!
آقاهه به بچه ش ميگه:اگه زدى پسه كله اين كچله يه ساندويچ بهت ميدم.
بچهه ميزنه توسر کچله!!
کچله برميگرده ميگه: چرا مىزنى؟
ميگه:به به عباس کچل خوبي؟
کچله ميگه عباس کچل کيه!
پسره ميگه:آخ ببخشيد فك كردم دوستم عباس كچله!
دو ديقه بعد دوباره آقاهه ميگه اگه دوباره بري بزنى پسه كله ش 10 هزار تومن بهت ميدم!
باز ميزنه تو سره کچله!
کچله ميگه :باز ديگه چرا زدى؟؟
ميگه:آقا ناموساً توعباس کچل نيستى؟
کچله ميگه:نه بخدااااا.
کچله ميبينه هى داره کتک ميخوره ميره 20 تا صندلى جلوتر ميشينه.
باز آقاهه ب بچه ش ميگه:اگه برى اونجا وبزنى پسه كله ش 20 هزار تومن بهت ميدم!
بچه ش ميگه باشه.ميره پشت سر وكچله محكم ميزنه تو سرش ميگه:عباس کچل تو اينجا نشستي من يكساعته اون بيچاره رو ميزدم
mohammadali1369 بازدید : 81 جمعه 23 اسفند 1392 نظرات (0)

یه کلاغ و يه خرس سوار هواپيما بودنُ کلاغه سفارش چايي ميده چايي رو که ميارن يه کميشو ميخوره باقيشو مي پاشه به مهموندار مهموندار ميگه چرا اين کارو کردي؟ کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي!
چند دقيقه ميگذره باز کلاغه سفارش نوشيدني ميده باز يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار مهموندار ميگه : چرا اين کارو کردي؟ کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي !
بعد از چند دقيقه کلاغه چرتش ميگيره خرسه که اينو ميبينه به سرش ميزنه که اونم يه خورده تفريح کنه ... مهموندارو صدا ميکنه ميگه يه قهوه براش بيارن قهوه رو که ميارن يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار مهموندار ميگه چرا اين کارو کردي؟ خرسه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي اينو که ميگه يهو همه مهموندارا ميريزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپيما ميبرن که بندازنش بيرون خرسه که اينو ميبينه شروع به داد و فرياد ميکنه کلاغه که بيدار شده بوده بهش ميگه: آخه خرس گنده تو که بال نداري مگه مجبوري پررو بازي دربياري!!!!!!!!

"نکته مدیریتی : قبل از تقلید از دیگران منابع خود را به دقت ارزیابی کنید"

mohammadali1369 بازدید : 68 جمعه 23 اسفند 1392 نظرات (0)
مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت .
زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت.

مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و مایحتاج خانه را مى خرید.
روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و آنها را وزن کرد . اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود.
او عصبانى شد و به مرد فقیر گفت:
دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر سرش را پایین انداخت و گفت:
ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن را به عنوان وزنه قرار مى دادیم .
mohammadali1369 بازدید : 77 پنجشنبه 22 اسفند 1392 نظرات (0)

خاطره شنیدنی از حسین پناهی که خواندن آن خالی از لطف نیست

.
.
به ما می گفتند نباید پپسی بخورید,گناه دارد. وقتی به تهران آمدم,اولین کاری که کردم, از
یک دستفروشی یک پپسی گرفتم.درش تالاپ صدا کرد و باز شد.

بعد خوردم دیدم که خیلی شیرین است.آن روز نتیجه گرفتم که گناه شیرین است.
.
درباره ما
هر روزه با جدیدترین اخبار اطلاعات فناوری, موزیک ها روز دنیا, سریال ها و فیلم های روز دنیا و پیامک های خنده دار عاشقونه و همچنین داستان های جالب همراه شما خواهیم بود
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 72
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 5
  • آی پی امروز : 29
  • آی پی دیروز : 35
  • بازدید امروز : 33
  • باردید دیروز : 41
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 274
  • بازدید ماه : 217
  • بازدید سال : 3,560
  • بازدید کلی : 30,644